در آخرهای شاممان بهطور اتفاقی متوجه شدم که او تا چه اندازه ضربه خورده است. من به فیلمیساختهی جیمز توباک با نام بیپناه، با بازی ناستازیا کینسکی اشاره کردم.گفتم کینسکی از همان فریباییِ کمیاب مرلین مونرو برخوردار است و در هر فیلم خوب یا بدی که بازی کرده است، بر صحنه فرمانروایی میکند.
اسکورسیزی گفت:«من طاقت ندارم کینسکی را در هیچ فیلمی ببینم. او بیش از اندازه من را یاد ایزابلا میاندازد. من حتا نمیتوانم فیلمهای تاویانی را ببینم. چون من و ایزابلا سَرِ صحنهی یکی از فیلمهای آنها به هم اظهار عشق کردیم. من حتا نمیتوانم به جزیرهی سالینا، جایی که یوزپلنگ ویسکونتی فیلمبرداری شده است بروم. چون ما با هم آنجا بودهایم. در واقع من نمیتوانم بدون افسرده شدن، هیچ کدام از فیلمهای ویسکونتی را تماشا کنم»
« برای خاطر ایزابلا؟»
«به خاطرِ یادآوری خاطرات در زمانی که فکر میکردم خوشبختم. زمانی که فکر میکردم همهی جوابهای را میدانم»
گفتم:«خیلیخوب. حالا که اینطور است، فیلم جدیدی سراغ دارم که نمیتواند افسردهات کند و مطمئناً خاطرات قدیم را به یادت نمیآورد. اسمش یکی بگوید آمین است. مستندی شگفتانگیز راجع به موسیقی گاسپل»
اسکورسیزی با اینکه لبخند میزد جدی بود:« نمیتوانم ببینمش»
«چرا نه؟»
او آه کشید:«یونایتد آرتیستز کلاسیکز فیلم را توزیع کرده است.»
«منظورت این است که فیلمی را که شرکتی توزیع کرده که زمانی مربوط به زنی بوده که دوستش داشتی نمیتوانی ببینی؟»
او لبخند زد:« من آرمِ یونایتد آرتیستز را میبینم و فیلم برایم خراب میشود»
گفتم:«شاید بتوانی بعد از این که آرم رد شد بیایی توی سالن؟»
«باز هم میدانم که فرقی نمیکند»
اسکورسیزی به روایت راجر ایبرت
ترجمهی سینا گلمکانی
انتشارات کتابکده کسری