آقای نارنجی، حرفها و عصبانیت داریوش مهرجویی بابت از دست رفتن رفیق چندین سالهاش را میبیند و تأسف میخورد که چرا این چند سال عصبانیتش را فرو خورده. چرا فقط به گفتن خاطره و یاد کردن از جای خالی مهتاب بسنده کرده، چرا داد نزده؟ چرا در جواب «آروم باش» و «تحمل کن» نگفته «نه! من عصبانیم».
و بعد، احساسی گنگ، درونش را خنج میکشد. احساس فرو دادنِ گلولهی آتشین و تلخی که شاید میتوانست با فریادِ «نه! من عصبانیام» برای همیشه از دستش رهایی یابد.