زن از ته راهرو آمد. باشکوه بود، پُر شور. هنوز نمیدانست شوهرش مُرده. ما میدانستیم. همین باعث میشد قدرتی داشته باشد ورای ما. دکتر بردش به اتاقی در انتهای راهرو که تنها یک میز در آن بود و از زیر درِ بسته چنان نوری به بیرون میتابید انگار داشتند طی فرآیندی حیرتانگیز الماس میسوزاندند. عجب ریههایی! جوری جیغ کشید که فقط از یک عقاب بر میآمد. لحظهای از اینکه زنده بودم تا بتوانم چنین صدایی بشنوم احساس خوشحالی کردم. برای چنین حسی همه جا رفته بودم.
پسر عیسا/ دنیس جانسون/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه