آقای نارنجی

1- شاید پنج‌ سال پیش. یک روز از خواب بیدار شدم و همان‌طور که توی رخت‌خواب بودم احساس کردم دیگر نمی‌خواهم زنده باشم. دلم می‌خواست بمیرم، نه برای این‌که راحت بشوم، برای این‌که راحت باشم. حوصله‌ام از زندگی و همه‌ی بالاوپایین‌ها و خوشی‌ها و لذت‌هایش سَررفته بود. دقیقاً همین‌قدر مبتذل و دم‌دستی.

خوب یادم است که پنج‌شنبه بود. تعطیل بودم و با این‌که روزم به کمک‌کردن در کارهای خانه و خرید بیرون می‌گذشت، عملاً در همان فکری که صبح توی خواب‌وبیداری به‌سرم زده بود غرق بودم: دلم با تمام وجود می‌خواست بمیرم و احساس زنبوری را داشتم که با میل‌ورغبتِ بسیار توی شیشه‌ی عسل گیرکرده و حالا دارد آرام‌آرام توی عسل‌ها فرو می‌رود. هیچ حس بدی نداشتم و برعکس، خوشحال هم بودم از این فرورفتن.

شب توی خواب دیدم که سوار تاکسی شدم و صندلی عقب نشستم. کمی‌ جلوتر مسافران دیگری سوار شدند؛ یکی عقب پیش من و دیگری صندلی جلو نشست. راننده داشت حرف می‌زد که بغل‌دستیِ من خواست پیاده شود. مردی که جلو نشسته بود به‌راننده گفت: «پس بذار من برم عقب بشیم!». من که به این حرف مشکوک شده بودم، سرم را بالا آوردم که ببینم چرا می‌خواهد بیاید عقب بنشیند؟ مرد، همان‌طور که صندلی جلو نشسته بود به سمت من برگشت و نگاهی به من کرد و قبل از این‌که بفهمم چه شده، از فاصله‌ی میان صندلیِ خودش و راننده به‌عقب آمد؛ روی سینه‌ام نشست و زل زد توی چشم‌های من. برقی از شرارت و نفرت در چشمانش بود اما چیزی که من را زهره ترک کرد، طنین صدایی بود که هنوز و هر روز با من است: «می‌خواستی منو ببینی؟»

طی این چندسال بارها این مرد را به‌خواب دیده‌ام. دیگر آن حرف را تکرار نکرد ولی همان نگاه، حتا از میان انبوهی از جمعیت کافی بود تا مثل بار اول با ناله‌هایی جان‌کاه و با وحشتی توصیف ناشدنی از خواب بیدار شوم. برای من چیزی شبیه به عزرائیل بود و این‌طور خودم را قانع می‌کردم که فرشته‌ی مرگ می‌خواهد من را بترساند اما به‌تدریج این فکر در من قوت گرفت که او چیزی شبیه به اهریمن است(که با شیطان فرق دارد) یا حداقل جلوه‌ای از او؛  و آن‌چه در مدت تجربه کرده‌ام، گونه‌ای از تماس است. تقریباً دو ماه پیش بود که آن مرد طی یک هفته، سه بار به‌خوابم آمد. سفیهانه فکر می‌کردم از بدموقع غذاخوردن و بدموقع خوابیدن است. راستش از ترس دیدنش حتا سعی می‌کردم نخوابم! همین‌طور گذشت تا یک روز از خواب بیدار شدم و حس‌کردم سرم گیج می‌رود. این حس به‌مرور قوت گرفت و تبدیل به سرگیجه‌های وحشت‌ناک شد. در تمام مدتی که از ضعف و استیصال ناشی از سرگیجه‌ها به خودم می‌پیچیدم و هربار که چشمانم را می‌بستم، چشمان آن مرد را می‌دیدم که به قعر وجودم، به ظلماتی که در تاریکی‌اش معلق بودم، زل زده‌اند. در آن حالِ زار، چیزی برای ازدست‌دادن نداشتم: دل به‌دریا زدم و با او مذاکره کردم!

پارسال در زندگی‌ام به این نتیجه رسیده بودم که بزرگترین دارایی انسان در زندگی، نه پول و مقام است و نه  مال و مکنت و نسبت‌ها و روابط. بزرگترین دارایی انسان کسانی هستند که ما را حتا بیشتر از خودشان دوست دارند. مذاکره با آن مرد هم دقیقاً روی همین موضع استوار بود:«حاضری چقدر از دارایی‌هات رو خرج کنی تا بزارم دوباره حالت عادی رو تجربه کنی؟»

وقتی که سرگیجه‌ها از بین رفتند و یا بهتر است بگویم از آن حالتِ حاد عدول کردند،  به‌این‌نتیجه رسیدم که در اصل  مذاکره‌ای صورت نگرفته. من فکر می‌کردم که با او حرف می‌زنم و باز هم فکر می‌کردم که او هم با من حرف می‌زند. اما اصل قضیه این بود که همه چیز از طریق ادراکی درونی صورت می‌گرفت. پس با چیزی خارج از خودم صحبت نکرده‌ام و هرچه هست شکل بیرونی ندارد و در واقع درون خودم پنهان شده. حالا که صورت مسئله را پیدا کرده بودم پیدا کردن جواب کار ساده‌تری به‌نظر می‌رسید.

 

2- (خطرِ لورفتنِ داستانِ فصل چاهارم سریالِ «شرلوک»). سریال «شرلوک» بَرخلاف آن‌چه از «ماجراهای شرلوک هولمز» در نظر داشتیم، از همان ابتدا بَر رابطه‌ی دوستی بین شرلوک(هولمز) و جان(واتسون) تأکید می‌کرد. این‌که بدونِ جان، شرلوک مردی صرفاً تحلیل‌گر است که مغز خودش را با معماهای بسیار فرسوده می‌کند و به‌راحتی به دام اعتیاد می‌اُفتد. در مقابل جان هم کهنه سربازی‌ست که اگر در جریانِ زندگیِ پُرهیجانی هم‌چون میدان جنگ قرار نگیرد، دچار تیک‌های عصبی می‌شود. آن‌ها همواره باید در کنار هم، در متنِ زندگی‌ای پُرخطر باشند تا حداقل از خودشان آسیب نبینند. اما همیشه دلایل خوبی وجود دارد که آن‌ها همدیگر را دفع کنند. از بی‌توجهیِ شرلوک و رفتار متفرعنانه‌اش بگیرد تا میل واتسون به داشتنِ زندگی‌ِ عادی. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا وقتی جان تصمیم گرفت با مِری ازدواج کند. شرلوک که طبعاً می‌بایست حسودی می‌کرد رفته‌رفته فهمید دوستان آدم خانواده‌ی دومش هستند و قسم یاد کرد از آن‌ها در مقابل هر خطری محافظت کند. ماجراهای آن‌ها پس از مُردن(/خود را به مُردن زدنِ) موریارتی شکل تازه‌ای به خود گرفت: شرلوک که بزرگترین دشمن خود را از دست داده بود، انگیزه‌ی چندانی برای حل معماهای تازه نداشت و جان و مری هم در تدارک بچه‌دارشدن بودند.

خب! تا این‌جا چیز پیچیده‌ای نیست و کمکی هم به‌حل مشکل من نمی‌کند. اما مسئله از قسمت ویژه‌ی کریسمس جدی شد: شرلوک به شک خود در مورد مرگ موریارتی فائق می‌آید و مطمئن می‌شود که موریارتی مُرده. اما مسئله این‌جاست که موریارتی همه‌جا زنده و حاضر است. تمام سیستم تلویزیونی بریتانیا را هک کرده و با آن لبخند مرموزش تکرار می‌کند:«دلت برام تنگ شده؟»  

به‌مرور می‌فهمیم این ذهن شرلوک است که دوست دارد با زنده‌نگه‌داشتنِ موریارتی، دشمن واقعی‌اش را از دست ندهد. او ناخودآگاه به سمت موضوعاتی کشیده می‌شود که«پیچیده و متناقض»‌اند. چون فکر می‌کند این موضوعات، معماهایی هستند که موریارتی آن‌ها را پیش روی او قرار می‌دهد. فصل چاهارم در چنین حال‌وهوایی آغاز می‌شود. دیگر معمای بزرگی برای حل کردن وجود ندارد و همه‌چیز در تکرارِ زندگی روزمره و وَررفتن با ذهنی که می‌خواهد موریارتی را زنده نگه دارد، خلاصه شده. با‌این‌حال، شرلوک با پیگیریِ سرنخ‌های «پیچیده و متناقض»، معمایی تازه می‌سازد و با بهره‌گرفتن از هوش بالای خود و پیش‌بینیِ همه‌چیز، مجرم را به تله می‌اندازد.

پایان قسمت اولِ فصل چاهارم، باعث شد جرقه‌ی حل‌کردنِ معمایِ مردِ توی خواب‌هایم  زده شود. درست جایی که مری خودش را سپرِ بدنِ شرلوک می‌کند و به‌جای او تیر می‌خورد و کشته می‌شود. شرلوک در ابتدا سخت ناراحت است چرا که نتوانسته این وضعیت را پیش‌بینی کند. او نتوانسته پای قسم‌اش بایستد و خودش را سرزنش می‌کند چون مغرورانه می‌اندیشیده که کسی باهوش‌تر از او نیست. این قسمت با دریافت دی‌وی‌دی‌ای تمام می‌شود که روی آن نوشته «دلت برام تنگ شده؟». برای چندلحظه به‌نظر می‌رسد همه‌چیز نقشه‌ی موریارتی باشد اما دی‌وی‌دی حاوی نامه‌ای تصویری‌ست که مری برای شرلوک فرستاده و در آن، جان‌ و بچه‌ را به‌او سپرده.

با این‌که جواب سوال اصلی داده نمی‌شود اما به نظر می‌رسد معما حل شده باشد: وسواس ذهنی من، زندگی‌کردن را به‌عملی خالی از معنایی غایی تخفیف می‌دهد. درنتیجه ناخودآگاهم برای مبارزه با این وضعیت، موریارتی وجودم را فعال می‌کند. من حاضرم هر کاری بکنم تا موریارتی، عزیزانم را از من نگیرد اما مسئله این است که موریارتی کاری نمی‌کند. این خود من هستم که با سپر قرار دادنِ وسواس ذهنی‌ام، یاد موریارتی را زنده نگه می‌دارم.  

اما سوال مهمی ‌که پیش می‌آید: چاره‌ی مقابله با موریارتیِ درون چیست؟

در دو قسمت بعد می‌فهمیم، ماجرای مردنِ سگی که «ریش‌قرمز» خوانده می‌شود و از دست رفتنش یکی از تروماهای بچگی شرلوک به حساب می‌آید، آن‌قدرها هم مسئله‌ی ساده‌ای نیست. ساده نیست چون ردپایی از موریارتی وجود دارد اما اصلاً سگی وجود نداشته.  باز هم «پیچیده و متناقض».

رفته‌رفته می‌فهمیم مهم نیست چه کسی ریش‌قرمز را کشته. مهم این است که با کشته‌شدنِ ریش‌قرمز، شرلوک برای همیشه تنها شده. قطعه‌ی گم‌شده‌ی ذهنِ شرلوک این است که او تنها دوستش را ازدست‌داده و برای تسکین خود موجودی خیالی را جایگزین کرده است تا جایِ خالیِ او را پُر کند. حالا کشتن و یا بهتر است بگوییم به فراموشی سپردنِ این موجود خیالی، کاری به مراتب راحت‌تر از کنار آمدن با تنهایی‌ست. به‌عبارت ساده: ذهن شرلوک، چیزی را که ازدست‌داده را با چیزی که می‌توانسته به‌جای آن‌چیز داشته باشد تعویض کرده و بعد که خودش را به‌داشتنِ چیزی کمتر راضی کرده تا باخیال‌راحت آن چیز را از بین ببرد. حالا سال‌ها گذشته و همان‌طور که معلوم است یک جای کار می‌لنگد چون جاهای خالی داخل ذهن حتماً با چیز دیگری پُر خواهند شد.

 به‌نظرمی‌رسد فهمیده باشیم موریارتی با بهتر است بگوییم وسوسه‌ی حضورِ مستمرِ موریارتی از کدام نیاز سرچشمه می‌گیرد: وقتی که به‌سوراخ‌های به‌وجود آمده در ذهن‌مان بی‌توجهی کنیم و به‌فکر ترمیم آن نباشیم، نیروی گرانش زندگی‌مان به‌هم خواهد خورد و نتیجه بروز خلقیاتی‌ست که ما را از زندگی دل‌زده می‌کند.

موریارتی هست چون ما می‌خواهیم باشد.

چطور از بین خواهد رفت؟

با از بین بردن آن سوراخ ذهنی در زمان حال.

مشکل شرلوک چی بود؟

تنهاشدن بعد از مُردن ریش‌قرمز.

چاره چیست؟

جایگزین‌کردنِ ریش‌قرمز با چیزی در زمان حال

جواب تمام معماهای «پیچیده و متناقض» همیشه جلویِ روی شرلوک بوده: «جان واتسون»

 

برخلاف آن‌چه به‌نظر می‌آید، ماجراهای شرلوک هولمز، دست‌وپنجه نرم‌کردنِ شرلوک با معماها و رفتارهای خارج از عرفِ موریارتی نیست؛ بلکه جنگی تمام‌نشدنی میان موریارتی و جان واتسون است. هرچقدر که سهم آن‌ها از درونیات شرلوک بیشتر شود، به همان میزان امکان لغزش شرلوک نیز بیشتر خواهد بود. به‌ بیان دیگر: هر وقت جان نباشد، موریارتی قدرت می‌گیرد و برعکس.

برگردیم به معمای مردِ توی خواب‌های من: معلوم است که من، قدرت و یا امکانات ذهنی شرلوک را ندارم که به گذشته برگردم و آن جای‌خالی را پیدا کنم. راستش اگر بازتر به‌مسئله نگاه کنیم، اصلاً مهم نیست چه چیزی را و در چه زمانی از زندگیم از دست داده(/گم کرده/ فراموش کرده/ جا گذاشته)‌ام. مهم این است که بپذیرم جای خالی‌اش در ذهنم وجود دارد. پس درست این است که به‌جای بهادادن به شکل‌گیریِ تمامی ‌معماهایی که از دل‌شان موریارتیِ درونم را تغذیه می‌کنم، تنهاوتنها به جان واتسون‌ام پناه ببرم. شاید بزرگترین راز دنیا برای من همین باشد. همین حقیقت عظیمی‌که هر روز پیش روی ماست:

 اگر دارایی ما، آدم‌هایی هستند که ما را بیشتر از خودشان دوست دارند، ثمره‌ی حیات ما، یافتنِ جان واتسون‌مان است. موریارتی هست تا یادمان بیندازد جان واتسونی وجود دارد و نه برعکس. چاره‌ی کار، مقابله با موریارتیِ درون نیست بلکه هم‌زیستی با جان واتسون است.

 

3- این چیزهایی که گفتم شاید ربط منظم و منطقی‌ای باهم نداشته باشند ولی می‌خواهم به‌عنوان دست‌آوردِ ذهنی و عملیِ زندگیم در پنج سالِ گذشته، تقدیم‌شان کنم به‌کسی که توی تمام این مدت با من بوده:

عزیزترینم! می‌خواهم بدانی اگه زنده‌ام؛ و اگه قدرت مبارزه با موریارتیِ وجودم را دارم، از برکت وجود توست. توی بغل هم بودیم وقتی مجریِ «احمق» از ابراهیم گلستان در مورد میل ‌به‌مرگ در آثار فروغ پرسید. گلستان قیافه‌اش رفت توی هم و گفت:«میل به‌مرگ، نشون‌دهنده‌ی عشق به زندگیه.»

عشق من. جانِ من، تولدت مبارک! 

  • آقای نارنجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی