آقای نارنجی

به مادربزرگ و یکی از عموهایم وابستگی شدیدی داشتم. هر دو به بدترین شکل ممکن و بعد از تحمل بیماری و درد بسیار، در سنی که هنوز برای‌شان زود بود مُردند. با این‌که مُردن‌شان مرا به شدت اندوهگین کرد ولی بعد از مرگ‌شان چیزی نگذشت که به نبودن‌شان عادت کردم. حالا هم که یادی از آن‌ها می‌کنم خیلی ساده می‌گویم «یادش بخیر». این یادش بخیر با لبخند رضایت همراه است. انگار که آن‌ها مجموعه‌ای از خوبی‌ها بودند و زندگی‌کردن همراه و در کنار آن‌ها لحظات خوشی برای من ساخته و حالا می‌توانم یادشان را بخیر بدارم. اما چه می‌شود که بعد از گذشت حدود سه سال، هر بار که به یاد مهتاب می‌اُفتم انگار همان حس روز اول را دارم؛ سوزشی عمیق در قلبم احساس می‌کنم؛ اندوهگین می‌شوم و دلم می‌خواهد به گوشه‌ای بخزم و تنها باشم. چرا این داغ هنوز این‌قدر تازه است؟ چرا نمی‌توانم با نبودنش کنار بیایم؟ چرا این‌قدر به‌یادآوریِ مهتاب با حسی از کینه همراه است؟ و سوال‌های دیگری که می‌خواهم به بهانه‌ی سالگردش از آن‌ها بنویسم تا جوابی برای‌شان پیدا کنم. این مسئله می‌تواند شکل‌های مختلفی داشته باشد و به حالت‌های مختلفی بروز کند که من سعی کردم تک‌تک‌شان را بررسی کنم.

 

شاید به خاطرِ شکل مُردن‌اش باشد:

در جایی که دسترسی‌ای برای پیگیری ماجرا ندارم، مهتاب را به شکلی که هنوز مطمئن نیستم چطور بوده، کشته‌اند. خانواده‌اش، پلیسِ ایتالیا، سفارت‌خانه، رسانه‌ها و زمین‌وزمان این شفافیت را به من بدهکارند. یک جایی توی سریالِ «مزد ترس» بود که افسرِ پلیس در این تردید به سر می‌برد که دقیقاً چه بلایی بر سر عزیزش آورده‌اند. براش مهم نبود چه حسی بعد از شنیدن جزئیات به او دست می‌دهد اما می‌خواست بداند چه شده. همین دریافت جزئیات باعث تسکین او بود؛ حتا اگر به قیمت دانستن احتمال تجاوز تمام می‌شد. فصل دومِ «کاراگاه حقیقی» را هم برای همین دوست داشتم. چون کاراگاه قبل از هر چیز رفت پیش آدم‌هایی که جزئیات را برای‌اش مشخص کنند و پایِ حال بدی که ممکن بود با دانستن جزئیات به او دست بدهد ایستاد. حالا من هم باید جزئیات را بدانم. موضوع می‌تواند خیلی پیچیده باشد در حد مافیا و یا خیلی ساده در حد حسادتی زنانه. ولی جزئیات مهم هستند. مهم‌اند چون جزئیات باعث پُرشدنِ حفره‌های ذهنم می‌شوند و خالی بودنِ آن سوهان روح است.

اما راستش بعد از کلنجارهای طولانی به این نتیجه رسیده‌ام که شاید دانستن جزئیات باعث آرامش نسبی‌ام شود ولی درمانی برای عادت‌کردن به این وضعیت نیست و در کلیت چیزی را تغییر نخواهد داد. می‌دانید چرا هنوز که هنوز است مسئله‌ی فروغ فرخزاد موضوعی داغ و حساسیت‌برانگیز است؟ چون یک آدم درست‌وحسابی از درزکردنِ کاملِ موضوع جلوگیری کرده. فرض کنید گلستان همان روز فوت فروغ، همه‌چیز را با جزئیات شرح می‌داد و یا از روی رابطه‌اش با فروغ رُمانی می‌نوشت یا فیلمی ‌می‌ساخت. همه‌چیز رو می‌شد و در دراز مدت دم‌دستی و مستعمل. حالا و بعد از گذشت سال‌ها دیگر مهم نیست فروغ دقیقاً چطور فوت کرده. حفره‌های ذهنی نه با جزئیات مرگ بلکه با خود فروغ پُر شده‌اند. به‌عبارت‌دیگر، به جای جزئیات، این جاودانگی تاریخی فروغ است که در ذهن  و روح ما نقش بسته. پس معماهای شکل گرفته حول مرگ مهتاب، مسئله‌ی اصلی من نیستند. و درست این است که نبود جزئیات باعث می‌شود در طول سالیان، یاد او برایم زنده و مهم‌تر از آن، تازه بماند.   

درنتیجه جزئیات آن‌قدرها هم کمک کننده نیستند. شاید کار همین لحظه را راه بیندازند اما در طولانی مدت، دردی را دوا نمی‌کنند. حتا در سویه‌ی منفی‌شان باعث ایجاد اهمیت دائمی ‌موضوع می‌شوند. پس بهتر است به جای ور رفتن با جای خالی جزئیات به نتیجه‌ی نبود آن‌ها، در کلیتِ زندگی‌ام نگاه کنم.

 

شاید دلم می‌خواهد به روش خودم انتقام بگیرم:

گیرم که اصلاً تمام جزئیات برایم مشخص شد. خُب! بعدش چی؟ معلوم است که دل‌ام آرام نمی‌گیرد و حتما دل‌ام می‌خواهد مقصر را مجازات کنم. من از آن آدم‌هایی هستم که با اعدام و تقاص پس‌دادن موافقم. مهم نیست که این کار چیزی را حل می‌کند یا نه ولی انجام‌دادنِ آن وظیفه‌ی ماست. اول این‌که دادگاهی برگزار شده و نتیجه مدتی زندان بوده. دوم این‌که من اولیای‌دم نیستم و طبعاً نمی‌توانم کاسه‌ی داغ‌تر از آش باشم. سوم و از همه مهم‌تر، اصلاً دسترسی به کسی که قرار است از او انتقام بگیرم ندارم. بااین‌حال، زخمی هولناک بُر قلبم نشسته که تنها با دنائتِ انتقام از بین خواهد رفت. نیازمند بروز آن روی وحشتناک و خوی درنده‌ی خویشم تا تسکین پیدا کنم. برای من مهم نیست شبیه انسان خطاکار رفتار کنم یا خودم را با رفتارِ صحیح در مقابل او توجیه کنم که مثلاً من مثل او رفتار نخواهم کرد. تنها جای «فروشنده» که دوست داشتم آن‌جا بود که قباد می‌خواست آبروی پیرمرد را جلوی زن‌وبچه‌اش ‌ببرد. درستش همین است که دقیقاً همان بلای به سرش بیاورم که او به سر من آورده است.

اما مهم‌تر از خود حادثه، عواقب حادثه‌اند. انتقامی ‌که از جسمِ قاتل مهتاب گرفته می‌شود دردی را دوا نمی‌کند. کشتنش، زجردادن و شکنجه کردنش، تنها صورت مسئله را از بین خواهد برد. درست مثل فکرکردن به جزئیات، این‌جا هم کششی به انتقام وجود دارد که با ازبین‌بردنِ ظاهری آن، فقط خودم را از یاد مهتاب منفک خواهم کرد. انتقامِ درست شاید این باشد که من هم بروم و مثلا دوستِ قاتل مهتاب را بکشم. این‌طور شاید یِربه‌یِر بشویم. ولی اگر او دوستی در این سطح نداشته باشد چه؟ حقیقت دیگر را موقع دیدنِ فیلم «آدم سگ را گاز می‌گیرد» فهمیدم. جایی از فیلم، قاتلِ زنجیره‌ای به مردی که دارد به جنازه‌ی مرده‌ای از سَر انتقام لگد می‌زند می‌گوید:«زیاده روی نکن. به این کار عادت می‌کنی و دیگه نمی‌تونی ازش رها بشی».

درنتیجه بهتر است این‌گونه به موضوع نگاه کنم که انتقام، گونه‌ای اعتیاد است که خط پایانی ندارد و تنها می‌توان با بالابردن میزان مصرف آن را از سر گذراند. انتقام مستقیم دردی را که دوا نمی‌کند هیچ، حرص تسکین انتقام هم‌چون عادتی آزاردهنده باعث شکاف بیشتر زخم نشسته بر جانم می‌شود.

 

 شاید چون از او ناراحتم:

هر بار که نامجو توی گوشم می‌خواند «نه کنارِ امنِ اهلی، که دل‌ام شود به زاری»، بی‌اختیار به یاد مهتاب می‌اُفتم. جای‌اش خیلی خالی‌ست و دقیقاً هم جاهایی خالی‌ست که روی بودنش حساب کرده بودم. درست در همین لحظات از دستش ناراحتم که چرا حالا که لازمش دارم نیست. این ناراحتی مثل همه‌ی آن نامه‌های لحن داری‌ست که دو دوست به هم می‌نویسند و از هم گلایه‌هایی می‌کنند که از بین این همه آدم، این رفتار چرا باید از تو سر بزند؟!

اما از دست‌دادن‌ها دو شکل متفاوت دارند. یکی وقتی کسی پای‌اش را از زندگی‌مان بیرون می‌گذارد و ما نیز عقب‌تر می‌ایستیم که به‌راحتی دور شود. از یادمان برود و خاطرمان از نبودن‌اش آرام بگیرد، اما شکل دوم وقتی‌ست که فکر می‌کنیم کسی از زندگی‌مان بیرون رفته اما در حقیقت این ماییم که از زندگی او بیرون رفته‌ایم. ماییم که او را از دست داده‌ایم نه او. بصیرتِ درک این تفاوت به این راحتی‌ها به دست نمی‌آید. زمان می‌برد. باید زندگی کرد و رنج کشید و تجربه ها از سر گذراند.

درنتیجه ناراحتی من صرفاً مهتاب را به حالت اول از دست‌دادن تخفیف می‌دهد. فرق‌شان این است که از دست‌دادنِ اولی، نوعی از مقاومت را در خود دارد که انسان را بزرگ می‌کند. اما از دست‌دادنِ دومی، شکلی از شکستن است. وقتی چیزی می‌شکند هر بار که به باقی‌مانده‌اش ور برویم، باز هم به تکه‌های کوچکتری خواهد شکست و همین جاست که می‌شود فهمید این ما بودیم که از زندگی کسی رفتیم یا اوست که رخت بَربسته و ما را تنها گذاشته. ناراحتی، ماندن در بزرخِ انتخاب میان مقاومت و شکستن(/بزرگ شدن و رنج زیستن را تاب آوردن ) است. درست که به قضیه نگاه کنیم، ناراحتی من از مهتاب تنها یک خودخواهی بچه‌گانه است. پس باید از آن عبور کنم.

 

 

حالا چکار کنم؟

سه «اما»ی بزرگ وجود دارد:

جزئیات مُردن‌اش را نمی‌دانم.(اما دلم می‌خواهد بدانم)

مطمئنم که انتقام من را راضی نمی‌کند.(اما دلم می‌خواهد با نیروی مخدرش نشئه‌بازی کنم)

از دستش ناراحت نیستم(اما درحال‌حاضر توانایی ور نرفتن با تکه‌های شکسته‌ی از دست دادنش را ندارم)

خُب. حالا چکار کنم؟

هیچ جوابی برای این سوال نداشتم تا این‌که برای بار دوم و سوم، «ملاقات با بانوی انتقام‌جو» را دیدم. اسمش روی‌اش است: انتقام‌جو. اما فحوای فیلم چیز دیگری‌ست و این را فقط وقتی متوجه می‌شوید که فرمِ روایی و جذابیت داستانی و بصری فیلم را کنار بزنید و از مواجه شدن با حقیقتی عریان، هراسی به دل راه ندهید. «ملاقات با بانوی انتقام جو» در مورد همه‌ی این چیزهای‌ست که تا حالا گفتم. راجع به کلنجارِ درونیِ کسی که کُلِ حقیقت را نمی‌داند و با انتقام هم نمی‌تواند مشکلش را حل کند؛ اما تا کی می‌تواند با این وضعیت به زندگی ادامه دهد؟ نمی‌خواهم لذتِ دیدنِ فیلم را برای تان ضایع کنم. مسئله این است که فرایند رسیدن به جایگاهی در زندگی که بتوان با ازدست‌رفتنِ عزیزی کنار آمد، دستورالعمل از پیش نوشته‌ای ندارد. بنابراین شاید به نظرتان مسخره بیاید ولی راه حلی که پیدا کرده‌ام این است که باید خودم را ببخشم. نه به‌این‌دلیل که از سمت من (یا مهتاب) خطایی صورت گرفته باشد؛ نه به‌این‌دلیل که عمرم را صرف فقدان او می‌کنم(/کرده‌ام) و نه حتا به دلیل خاصی، بلکه برای رسیدن به مرحله‌ای که همه چیز از نو شروع می‌شود. مثل بهاری که از پسِ آب‌شدنِ برف‌ها از راه می‌رسد. در این زایشِ خودخواسته می‌توان با مهتابی زیست که همواره یادش بخیر است. تصویری از فقدان و رنج و انتقام و ناراحتی دوروبرش شکل نمی‌گیرد و همه‌چیز حسی از تجربه‌ی والای انسانی را در خود دارد. تجربه‌ای ورای آن سه «اما»ی بزرگ. پیش از آن‌که چیزی شکسته باشد.

درنتیجه اگر بتوانم با خودم کنار بیایم، می‌توانم با مرگ مهتاب هم کنار بیایم. اگر نتوانم خودم را به خودم ببخشم، نمی‌توانم از این مرحله عبور کنم. می‌شوم مثل زمستانی که به برف نمی‌نشیند. مهم‌ترین مسئله برای کنارآمدن با مرگِ مهتاب، شاید همین یافتن کمالی برای نائل‌آمدن به مرحله‌ای از رشدِ انسانی باشد. صیرورتِ این کمال تنها از پسِ نگاهی دوباره به زندگی حاصل خواهد شد و نه کلنجار با آن‌چه بوده و تغییری نخواهد کرد. فقط در چنین حالی می‌توان نفسی عمیق کشید، یادش را در نوازش نسیمی ‌که بر چمن‌های خیس شده‌ی پارک می‌وزند، بخیر داشت و با دل‌تنگیِ ناشی از فقدانش مثل یک لیوان چای داغ، آرام گرفت.

  • آقای نارنجی

نظرات  (۲)

سر مزار که خیلی وقته نرفتم ولی درختش رو هرس کردن ؛ یه خورده از سر و صورت و دست و پاش بریدن ، یه جوری هم بریدن که انگار قراره نابودش کنن ولی خب الان عوضش خیلی تر و تمیزتر و شکیل تر و خوشگل تر شده نگاهش رو به آسمونه و شاید هم منتظره که بهار برسه برگ هاش سبز بشه
درخشان،درجه یک ، مهندسی شده ، شفاف، منطقی 
چه خوبه که هستی و می نویسی برای مهتاب و برای ما و به یاد ما و به یاد مهتاب
به گمونم بخش سوم، قسمت پررنگ این روزهای همه ماست. در حالی که سر خودمونو با بخش اول و دوم گرم می کنیم 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی