چیزی که میخوام بگم رو اصلا دوست ندارم.
مامان نشسته و داره برام تعریف میکنه چرا و چطور از دست برادرم که داره ازدواج میکنه ناراحته. بَرخلاف تصور، هیچ اتفاق عجیبوغریبی نیفتاده. همهچیز انقدر عادیه که آدم پیش خودش فکر میکنه اصلاً چرا ناراحتی پیش اومده؟
همهچیز در حده: چرا فلان روز دیر اومد؟ چرا به من نگفت داره میره دختره رو ببینه؟ چرا اون روز که دیر اومد خودش رفت غذاش رو گرم کرد و به من نگفت؟!...
اصل قضیه سر مالکیته. ما خودمون رو مالک چیزهایی میدونیم که دوستشون داریم. پیش خودمون فکر میکنیم چون فلان کار رو کردیم پس اون کسی که براش اون کار رو کردیم موظفه که بهمان کار رو برای ما بکنه. آره! درسته! هر کسی محبتی به ما میکنه، حقی به گردن ما داره ولی توی گرفتن حقش باید به ما ظلم کنه؟
بازم اصل قضیه اینه که ما کسایی که دوست داریم رو آزار میدیم. در واقع هرچی بیشتر دوست داشته باشیم، بیشتر آزار میدیم. این یه جور پالایشِ ویرانگره. یه جور از صافی گذروندن رابطهای که با درد و زخم جلا پیدا میکنه و قوت میگیره.
مامان نمیتونه بپذیره که پسری که سی سال بزرگش کرده، حالا مال کس دیگهای میشه؛ و حق هم داره. ولی دنیا همینه. نمیشه هم خوشبختی و سعادت و زندگی برای بچهات بخوای، هم نذاری از ور دلت تکون بخوره. اونم حق داره مث تو به زندگیش ادامه بده و زندگیش رو بسازه. حقی به بزرگیِ آیندهاش. حالا الان نه، سال دیگه، بالاخره که باید بره...
این حرفا کهنهاس، میدونم.
این وسط. دلم از حس کردنِ یه چیزی خیلی میسوزه.
میسوزه چون دقیقاً و تحقیقاً همینجوری حسشون کردم.
تمام حسهای که برای اولین بار تجربه میکنی و دیگه اینجوری نخواهند بود.
حس فارغالتحصیل شدن. حس برای اولین بار بوسیده شدن. حس برای اولین بار دوست داشته شدن توسط کسی خارج از خانوادت. حس گذشتن از سایهی سنگین پدر و استقلال مالی... و خلاصه همهی حسهایی که فقط یه بار به شکل اصیل تولید میشن و فقط همون یه بار ارزشمندن.
حالا فکر کن کس یا کسایی هر وقت چنین حسهایی رو تجربه میکنی. تمام اون حس رو کوفتت کنن. و دقیقاً همونهایی باشن که تو بیشتر از همه دوستشون داری. و این کار رو میکنن چون خیلی دوستت دارن!
ورِ منطقی و عرفگرام(همون آقاهه که تو فیلمهای فرهادی ریش داره) میگه: حق با مامانه، آدم دختری رو که تازه اومده تو زندگیش رو به مامانش ترجیح نمیده. ولی ورِ احساساتگرام ( همون که تو فیلمهایِ علی حاتمی از بقیه رمانتیکتره) میگه: مادرِ من این بچه سی سال ور دلت بوده و سی بار براش تولد گرفتی. حالا گیرم یه بارشم رفته که فقط دو ساعت با کسی باشه که دوسش داره. این انقدر ناراحتی داره؟! حواست هست که کلی از حسهای اولش رو خراب کردی رفت؟ حواست هست که تا عمر داره یادش نمیره...
چندسال پیش من جای برادرم بودم با یه موضوع و یه ناراحتی دیگه. حالا که وایسادم بیرون و دارم به کلیتش نگاه می کنم، بیشتر از اینکه حرص بخورم، حس می کنم این قصهی پُرغصهی دوست داشتن آدمها، چقدر دلگیره.
پ.ن:
اینو از آقای نارنجی داشته باشید: اگه توقع انجام کار یا رفتار یا حتا محبتی از جانب کسی دارید ینی یه خلا توی خودتون دارید. هیچکس هیچ وظیفهای در قبال شما نداره مگر اینکه باهاش قراردادی، چیزی منعقد کرده باشید. درغیراینصورت با تمام حقی که به شکلی عرفی برای ما وجود داره، داشتن توقع از دیگران برای انجام هر کاری فقط بازتاب دهندهی عقدههای درونی ماست.
اگه دارید کاری برای کسی میکنید و امید دارید که یه روزی به نحوی براتون جبرانش کنه؛ یا بهتر بگم، اگه به هر نحو توقعی از کسی دارید، همین الان دیگه اون کار رو انجام ندید! ببینید مشکلتون با خودتون چیه؟ اونو حل کنید و دیگران رو کمتر آزار بدید، حتا به قیمت جلا دادنِ رابطهتون با دوستداشتنیترین آدمهای زندگیتون.
پ.ن 2:
تقدیم به اون لبخندی که رو لبات خشک شد.
پ.ن 3:
این مطلب رو خیلی وقت پیش نوشتم. ولی الان وقت منتشر کردنش بود. عکس زیر هم جاش زیر همچین مطلبه:
